هر که خورد از جام عشقت قطرهای
تا قیامت مست و حیران خوشتر است
تا تو پیدا آمدی پنهان شدم
زانکه با معشوق پنهان خوشتر است
درد عشق تو که جان میسوزدم
گر همه زهر است از جان خوشتر است
درد بر من ریز و درمانم مکن
زانکه درد تو ز درمان خوشتر است
مینسازی تا نمیسوزی مرا
سوختن در عشق تو زان خوشتر است
چون وصالت هیچکس را روی نیست
روی در دیوار هجران خوشتر است
خشک سال وصل تو بینم مدام
لاجرم در دیده طوفان خوشتر است
همچو شمعی در فراقت هر شبی
تا سحر عطار گریان خوشتر است
عطار نیشابوری
نازی ساعت ۳ نیمه شب بیدار شد درحالیکه از تب میسوخت. بلافاصله بهش استامینوفن دادم و دست و پاهاش رو شستم. بعد هم یه سیب کوچیک آوردم و پوست گرفتم و دهنش کردم و تا تبش پایین نیومد نذاشتم بخوابه. یک ساعتی شد تا تبش پایین اومد و تا ۸ صبح خوابید. وقتی بیدار شد باز هم داغ شده بود. دوباره بهش استامینوفن دادم و دست و صورتش رو شستم. بعد هم لباس خنکتر تنش کردم و بهش صبحانه دادم. تا ظهر جوشوندنی پونه و آویشن با عسل و پرتقال و آب سیب و هویج بهش دادم و ناهار گذاشتم. ساعت ۱۲:۳۰ خیلی خوابآلود و بیحال بود و خوابش برد. منم کنارش دراز کشیدم و سه ساعت خوابید. وقتی بیدار شد باز داغ بود. دوباره بهش استامینوفن دادم و کمی غذا خورد. نیم ساعت نشده بود که دوباره اکسیژن کم آورد و حالش بد شد. دوباره گذاشتمش زیر دستگاه اکسیژن و یک ساعتی خوابید. تا بیدار بشه منم یه گردگیری سریع کردم و لباسهای شسته شده رو داخل کشوها و کمد گذاشتم. وقتی بیدار شد حالش بهتر بود و منم دوباره بهش جوشوندنی و آبمیوه دادم. عصر یکی از دوستانم و خواهر بزرگم زنگ زدند و کمی صحبت کردیم و حال نازی رو پرسیدند. ساعت ۹ مامان از جنوب برگشت و هر کار کردم شام نموند و گفت خستهست و میخواد دوش بگیره و زود بخوابه، توی ظرف کمی غذا براش کشیدم و برد. بعد هم شام نازی رو دادم و ساعت ۱۲ بود که خوابش برد.
فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هر گاه بتوانیم یکی را بدون چشمداشت و حساب و کتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هر گاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتادهایم.
کتاب ملت عشق، نوشته الیف شافاک، ترجمه ارسلان فصیحی، ص ۲۷۹
ساعت ۳ نیمه شب تازه میخواستم بخوابم که نازی بیدار شد و تا ۶ صبح دائم نق زد و بهانهگیری کرد. ساعت ۶ لباس پوشیدم و آمادهش کردم تا به درمانگاه شبانهروزی اطفال بریم. توی راهرو و آسانسور همچنان گریه کرد و وقتی به پارکینگ رسیدیم هنوز در ماشین رو باز نکرده بودم که حالش بد شد و اکسیژن کم آورد. فوری با هر سختی بود بغلش کردم و به خونه برگشتیم و گذاشتمش زیر دستگاه اکسیژن. بعد هم لباسهاش رو عوض کردم و آروم سر جاش خوابوندمش. کنارش دراز کشیدم تا حواسم بهش باشه اما چون کل شب رو نخوابیده بودم و شب قبل هم ۲ ساعت خوابیده بودم بیهوش شدم. یک ساعت نشده بود که دوباره نازی بیدار شد و همون برنامه تکرار شد. نق زدن و گریه و کم آوردن اکسیژن! ساعت ۱۰ که دوباره از خواب بیدار شد تمام بدنش داغ شده بود. اول بهش ایبوبروفن و بعد هم ۴ تا تخم بلدرچین با چند لقمه عسل دادم. نزدیک ظهر به خواهرم که سر کار بود پیام دادم و ازش خواستم که دربرگشت برام شربت استامینوفن و آزیترومایسین بگیره. احتمالاً نازی دچار عفونت گوش شده بود و سری قبل هم دکتر همین داروها رو داده بود و با این وضعیتی که داشت و بارندگیهای زیاد خونه موندن از هر کاری بهتر بود. تا عصر دوبار بهش دمکردهی پونه و عسل و آب سیب و هویج و شربت آبلیمو و پرتقال دادم. ۴ ساعت یکبار هم استامینوفن میدادم و دست و صورتش رو آب میزدم تا تبش پایین بیاد، چون همزمان تب و لرز داشت نمیتونستم درست پاشویهش کنم. عصر بهتر بود و کمی با هم بازی کردیم. یکی از قلها برای احوالپرسی زنگ زد و گفت که دقیقاً دختر اونم همینطور شده و الان سومین روز بیماریشه. شب نازی چند قاشقی شام که خوراک مرغ با پیاز و زردچوبهی فراوان بود خورد و ساعت ۱۰:۴۰ خوابش برد.
سعدی
ساعت ۶ صبح تازه خوابم برد و ۸ بیدار شدم. برنامهی خوابم بهم ریخته و با اینکه خسته و کلافهام اما خوابم نمیبره. یه حس عجیب به همراه نگرانی و تردید دارم! صبحانه نازی رو دادم و برای ناهار هویج پلو گذاشتم. کمی با دخترکم بازی کردم و سری به تلگرام زدم. بعد هم ناهار خوردیم و ظرفها رو شستم و ساعت نزدیک ۲ بود که نازی رو خوابوندم. خواهربزرگم اومد پیش نازی و من هم برای خرید خونه رفتم. تمام خیابانها پر از آب بود و خیلی از معابر دچار گرفتگی شده بود. تقریباً هیچ عابر پیادهای دیده نمیشد و خیابانها خلوت بود. به خونه که برگشتم با خواهر در حال خوردن چای و میوه بودیم که خالهم اومد و با هم گپ زدیم. بعد هم دایی بزرگم با خانواده برای عیددیدنی آمدند. نازی هم حسابی خودش رو لوس کرد و شیرین بازی درآورد. بعد از رفتن دایی شام نازی رو دادم اما هر چه اصرار کردم خالهم نموند و رفت. بعد هم بیست دقیقهای با یکی از دوستانم تلفنی حال و احوال کردم و به مامان زنگ زدم. گفت الان شلمچه هستند و پنجشنبه برمیگردند. ساعت ۱۱ نازی رو خوابوندم. نمیدونم از سر شب چی شده بود که نازی دائم دستش روی گوشش بود و چون نمیدونستم چی شده و ظاهراً درد داشت بهش مسکن دادم تا آروم بشه و خوابش ببره تا ببینم فردا وضعیتش چطور میشه! امیدوارم به دکتر نیازی پیدا نکنه!
امروز صبح نازی خودش چند لقمهای خامه و عسل و بعد هم ۴ تا تخم بلدرچینی رو که براش پخته بودم خورد. برای ناهار عدس پلو با خرما گذاشتم و ظرفها رو شستم. کمی با هم بازی کردیم و بعد طبقات کمدش رو گردگیری کردم و اسباببازیهاش رو چیدم. ناهار که خوردیم نازی رو خوابوندم و خودم هم یک ساعتی دراز کشیدم. ساعت ۴:۳۰ اول خودم آماده شدم و بعد هم نازی رو بیدار کردم و آمادهش کردم تا به مرکز نگهداری از کودکان بیسرپرست بریم. خواهربزرگم هم اومد و سر راه کیک و شیرکاکائو و شکلات خریدیم و به مرکز رفتیم. خواهر مجید مظفری -بازیگر- هم اونجا بود. یک ساعتی مرکز بودیم و با بچهها بازی کردیم، حدود ۳۰ تا بچه ۲ تا ۷ سال دختر و پسر تو مرکز هستند. من موهای دخترا رو بافتم و نازی هم کلی بازی کرد و برای خودش خوشحال بود. بعد هم از خالهم و مدیر مرکز خداحافظی کردیم و به خونه اومدیم. وقتی به خونه رسیدیم خواهرم رو برای شام نگه داشتم و تا شام گرم بشه و چای دم بکشه نازی رو حمام کردم و خودم هم دوش گرفتم. بعد از شام به مامان زنگ زدم. با توجه به سیلابهای اخیری که اتفاق افتاده بود و توی شهر ما هم اومده بود و هشدارهای جدیتری که داده بودند نگرانش بودم اما گفت فعلاً وضعیت خوبه و مشکلی نداشتند. خدا به همهی مردم ایران رحم کنه.
نازی دوباره ساعت ۳ بیدار شد و ۶ خوابش برد. انگار برنامه تغییر ساعت، ساعت خواب و بیداریش رو بهم ریخته. ساعت ۹:۳۰ بیدارش کردم و صبحانه خوردیم. بعد هم کمی بازی کردیم و تلویزیون تماشا کردیم. ظهر با یکی از دوستانم احوالپرسی کردم و گپ طولانی با هم داشتیم، احتمالاً هفتهی آخر فروردین برای تسویه حساب دانشگاهش بیاد تهران و ملاقاتی با هم داشته باشیم. بعد از ناهار نازی خوابید و خودم هم یک ساعت و نیم خوابیدم. ساعت ۵ بیدار شدیم و برای رفتن به عیددیدنی خونهی خاله دومی آماده شدیم. یکی از قلها و خالهی بزرگم هم که خونهشون نزدیک همه به خونهی خاله آمدند و تا ساعت ۹ از هر دری حرف زدند. هوا شدیداً بارانیه و هواشناسی دائماً هشدار سیل و طغیان رودخانه و سدهای اطراف رو میده و قرار شد به جای رفتن به باغ پدربزرگ در روز سیزدهم مامان آش رشته درست کنه و خالهها هم بیان. وقتی به خونه رسیدیم بلافاصله نازی رو حمام کردم تا سرحال بشه و بیماری کامل از تنش بیرون بره، بعد هم با سشوار حسابی سرش رو خشک و لباس گرم تنش کردم و خودم هم دوش گرفتم. نازی یازده و نیم خوابید اما ساعت یک بلند شد و دو ساعت بعد به زحمت خوابوندمش.
مقتضای بودنی یعنی که بی تو نیستم
زندگی بخشی و باید عمر ایثارت کنم
بیقراری نیست این بیاختیاریهای محض
اینکه باید دائماً خود را گرفتارت کنم
عاشقت باشم و تنها عاشقت باشم همین
عاشقی یعنی خودم را وقف دیدارت کنم
محسن مهرپرور
نازی ۴ از تب بیدار شد و دوباره پاشویهش کردم و استامینوفن و سیب بهش دادم. ساعت ۸ تا ۹:۳۰ خوابیدیم و وقتی بیدار شد دیگه تب نداشت. صبحانهاش رو دادم و برای خرید بیرون رفتم. مامان برای ناهار آبگوشت گذاشته بود و من دیگه چیزی درست نکردم. نان بربری تازه هم گرفتم و نازی حسابی خورد و خوشش اومد! بعدازظهر برای عیددیدنی به خانهی دایی مامان و خالهی بزرگم رفتیم. نازی هم دیگه تب نکرد اما خیلی بیحال بود. به خونه که رسیدیم شامش رو دادم و خوابوندمش. خودم هم نگاهی به تلگرام کردم و کلی پیام رو جواب دادم اما دیگه فرصت وبلاگ خونی رو پیدا نکردم.
ساعت ۹:۳۰ بیدار شدیم. دیشب ۴ ساعت خوابیدم و این یه رکورد در این چند روزه بود! نازی صبحانه نخورد و مجبور شدم زودتر ناهارش رو آماده کنم و قبل از ۱۲ بهش بدم تا ضعف نکنه. بعد هم یه گپ طولانی با یکی از دوستانم زدم و ساعت ۳ نازی رو خوابوندم. یک ساعت هم نخوابید و وقتی بیدار شد دائم نق میزد و بهانهگیری میکرد. اول براش میوه پوست گرفتم و بعد کمی با هم بازی کردیم و آش رشته خوردیم. عصر هم خواهربزرگم که چند روزی بود سرمای سختی خورده بود به دیدن ما اومد و براش آب پرتقال تازه گرفتم. شام نازی رو که دادم مامان هم اومد و برامون نون تافتون آورد. ساعت ۱۱ دخترکم رو خوابوندم سری به تلگرام زدم و توی گروه همکاران دانشکده پیغام گذاشتم که فردا عصر به دیدن بچههای مرکز میرم و اگر کسی خواست بیاد بهم خبر بده. دلم براشون تنگ شده و میخوام زودتر ببینمشون مخصوصاً رها رو، اگر شرایط و اجازه قانونی داشتم حتماً سرپرستیش رو به عهده میگرفتم.
زيان اگر همهی سود آدم از هستی ست
جدال خلق چرا بر سر زياد و كم است
اگر به ملک رسیدی جفا مکن به کسی
که آنچه کاخ تو را خاک میکند ستم است
خبر نداشتن از حال من بهانهی توست
بهانهی همهی ظالمان شبیه هم است
کسی بدون تو باور نکرده است مرا
که با تو نسبت من چون دروغ با قسم است
تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست
وگرنه فاصلهی ما هنوز یک قدم است
فاضل نظری
ساعت ۶ خوابم برد و ۸ بیدار شدم. هر کار میکردم نمیتونستم بخوابم. صبحانه آماده کردم و ناهار گذاشتم. کمی با نازی بازی کردیم و تلویزیون دیدیم. امروز سیزدهم فروردین و روز طبیعت بود. طبق روال سالهای گذشته همهی خانواده مادری به باغ پدربزرگ میرفتند اما امسال به خاطر بارانهای شدید و بسته بودن بسیاری از معابر و طغیان رودخانهها بیرون رفتن خطرناک بود. قرار بود امروز همه خونهی پدربزرگ باشن و مامان از صبح زود برای پختن ناهار و آش رشته رفته بود و قرار بود ما هم بعد از اینکه نازی از خواب ظهرش بیدار شد بریم. نازی ساعت ۵ بیدار شد و آماده شدیم و به خونه پدربزرگ رفتیم. پانتومیم، فوتبال و کارت بازی کردند و من فقط مواظب نازی بودم. آش رشته خوردیم و کلاً روز خوبی بود. ساعت ۱۰ به خونه رسیدیم. شام نازی رو دادم و خوابوندمش و خودم سری به تلگرام زدم.
تیر خلاص را که زدی زندهتر شدم
خورشید گُر گرفته شدم، شعلهور شدم
از این زمین خستهی سرد فلک زده
دل کندم و به سوی فلک رهسپر شدم
دیگر برای هر چه بگویند حاضرم
دیدم، چه دیدنی! هله صاحبنظر شدم
با چشمبندیای که تو کَردی و میکنی
از ساحری گذشتم و جادونگر شدم
این آسمان برای شدنهایمان کم است
چیزی دگر بیار که چیزی دگر شدم!
مهدی شمس
نازی ساعت ۸ بیدار شد و با هم صبحانه خوردیم. ناهار قیمه گذاشتم. غذایی که توش مهارت خاصی دارم و البته خیلی پرزحمت و وقتگیره. ساعت ۱۲ با یکی از دوستانم احوالپرسی کردم و ناهار نازی رو هم دادم. مدیر کانال خاطرات دانشگاه، شمارهی دوست گمشدهم رو برام فرستاد. لحظه شماری میکردم که عصر بشه و بهش زنگ بزنم و صدای زیباش رو بشنوم. سعیده از اون دوستایی هست که همتا نداره. مهربون، دوستداشتنی و زیبا. یه خواهر و همراه خوب که نزدیک ۱۸ سال به هر دری زدم تا ازش خبری بگیرم و بالاخره تونستم پیداش کنم و بابت این قضیه خیلی خوشحال بودم. فردا باید میرفتم سر کار و کلی کار داشتم. لباس شستم، خونه رو تمیز کردم، سرویس بهداشتی رو شستم، لباسهای شسته شده رو داخل کشوها و کمد گذاشتم، وسایل سفرهی هفت سین و پذیرایی عید رو جمع کردم، نازی رو حمام کردم و خودمم دوش گرفتم. ساعت ۸ به دوستم زنگ زدم، خیلی خلاصه کلیات این سالها رو برای هم تعریف کردیم و قرار شد اگر تونست قبل از افطاری امسال بچههای دانشگاه بیاد تا ببینمش و با هم بیشتر حرف بزنیم. از خودم و نازی براش عکس فرستادم و اون هم عکس خودش و پسرش رو فرستاد. برای دیدنش لحظهشماری میکنم.
کائنات وجودی واحد است. همه چیز و همه کس با نخی نامرئی به هم بستهاند. مبادا آهِ کسی را برآوری. مبادا دیگری را بخصوص اگر از تو ضعیفتر باشد بیازاری. فراموش نکن که اندوه آدمی تنها در آنسوی دنیا ممکن است همهی انسانها را اندوهگین کند و شادمانی یک نفر ممکن است همه را شادمان کند.
کتاب ملت عشق، نوشته الیف شافاک، ترجمه ارسلان فصیحی، ص ۳۱۰
امروز برای ناهار مرغ لاپلو گذاشتم و چون نازی طبق روزهای گذشته خوب صبحانه نخورد ناهارش رو زود دادم. عصر مامان رو رسوندم امامزاده سر خاک پدربزرگ و مادربزرگ و مادرش و خودم هم فاتحهای خوندم و با یک جعبه شیرینی به دیدن دوستم رفتم. دوستی صمیمی و قدیمی که برای هم مثل خواهر هستیم و از صمیم قلبم دوستش دارم. مادرش چند وقتی هست که با وجود نداشتن سن زیاد بخاطر دیسک شدید کمر تقریباً افتاده شده و نمیتونه کار کنه. کمتر از ۲ ساعت اونجا بودم و توی راه خواهرم زنگ زد و احوالپرسی کردیم و وقتی به خونه رسیدم شام نازی رو دادم و خوابوندمش و سری به تلگرام زدم. توی کانال خاطرات دانشگاه لیسانسم عکسی قدیمی از طرف یکی از دوستانم گذاشته شده بود که سالهاست دنبالش میگردم. سریع به مدیر کانال پیام دادم و خواستم که به دوستم اطلاع بده و شماره تلفنش رو برام بفرسته. عجیب بود که چند روزی خیلی بهش فکر میکردم و دنبال راهی برای پیدا کردنش میگشتم. دارم به نیرو و قدرت جاذبه ایمان میارم!
پشت هر کوه بلند
سبزه زاریست پر از یاد خدا
وَندر آن باغ کسی میخواند
که خدا هست دگر غصه چرا؟
آرزو دارم:
خورشید رهایت نکند
غم صدایت نکند
ظلمت شام سیاهت نکند
و تو را از دل آنکس که دلت در تن اوست
حضرت دوست جدایت نکند.
دوست خوبم، مهربانم، عزیزترینم، صبورترینم، بی همتای بی رقیب
تولدت هزاران بار مبارک باد
نیزه ها تا جگرش رفت ولی قولش نَه
این چه خورشید غریبی است که با حال نزار
پای نعش قمرش رفت ولی قولش نَه
باغبانی ست عجب،! آن که در آن دشت بلا
به خزانی ثمرش رفت ولی قولش نَه
شیر مردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار
دست غم بر کمرش رفت ولی قولش نَه
جان من برخیِ آن مرد که در شط فرات
تیر در چشم ترش رفت ولی قولش نَه
هر کجا مینگری نام حسین است و حسین
ای دمش گرم سرش رفت ولی قولش نَه
حسین جنتی
دوباره دیر خوابیدم. ۴ صبح خوابم برد و ۷ بیدار شدم. احساس خستگی نداشتم. این روزها دلم میخواد از بیدار بودنم لذت ببرم تا اینکه بخوابم و از زندگی چیزی نفهمم. مادرم پدربزرگی داشت که میگفت: "بعد از مرگ فرصت زیادی برای خوابیدن دارید." صبحانه خوردم و برای رفتن به سر کار آماده شدم. مامان از دیروز کمی گردنش گرفته بود و نگهداری نازی کمی براش سخت میشد و من که چاره ای نداشتم فقط دعا میکردم که نازی خیلی مامان رو اذیت نکنه. امروز برنامههای درسی و امتحانی رو با هم تطبیق و اصلاحات لازم رو انجام دادم. باید قبل از شروع ماه مبارک رمضان امور مربوط به امتحانات رو انجام بدم تا فشار کاری توی اون روزها کمتر بشه. ظهر با یکی از دوستانم تلفنی احوالپرسی کردم و برای ناهار و نماز که رفتیم همهی همکاران در مورد پول از دست رفته و حساب هک شده من پرس و چو میکردند! عصر کمی از سوپر خرید کردم و به خونه رفتم. مربی نازی که رفت خواهر بزرگم اومد و نیم ساعتی نشست و گپ زدیم. دیروز مجبور شده بودم برای پرداخت قسط بین ماه ازش پول قرض بگیرم. خواهر و دوست خوب از نعمتهایی هستند که خدا لطف کرده و به من داده و بخاطر این موضوع همیشه ازش ممنونم.
در هر بتی كه ساختهام ديدهام تو را
از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟
يا چون گل از بهشت خدا چيدهام تو را
هر گل به رنگ و بوی خودش میدمد به باغ
من از تمام گلها بوييدهام تو را
رويای آشنای شب و روز عمر من!
در خوابهای كودكیام ديدهام تو را
از هر نظر تو عين پسند دل منی
هم ديده، هم نديده، پسنديدهام تو را
زيباپرستیِ دل من بیدليل نيست
زیرا به اين دليل پرستيدهام تو را
با آنكه جز سكوت جوابم نمیدهی
در هر سؤال از همه پرسيدهام تو را
از شعر و استعاره و تشبيه برتری
با هيچكس بجز تو نسنجيدهام تو را
قیصر امینپور
ساعت ۵ صبح خوابیدم و ۷ بیدار شدم! امروز مرخصی ساعتی گرفته بودم تا وضعیت پول خارج شده از حسابم رو پیگیری کن. اول رفتم پلیس فتا و بعد منو به دادگستری و بعد هم دفتر خدمات قضایی ارجاع دادند و گفتند باید منتظر آمدن ابلاغیه از طریق سامانه ثنا بشم. ساعت ۱۱:۳۰ رسیدم سر کار و خیلی از همکارها در مورد پول و شکایت پرس و جو کردند. ظهر برای نماز و ناهار رفتم و بعد یکسری امور مربوط به کلاسهای دانشجویان را پیگیری کردم. چند نفر از همکاران هم که روز گذشته حضور نداشتند برای تبریک سال نو آمدند. عصر نازی مربی داشت و بعد از رفتنش براش میوه پوست گرفتم و شام گذاشتم. نازی خیلی رشته پلو دوست داره و جزو معدود غذاهایی هست که خودش میخوره و نیازی نیست دهنش کنم. فردا تولد یکی از بهترین دوستانمه و دلم میخواد یه پیام تبریک خوب براش بنویسم.
امروز اولین روز کاری من در سال جدید بود. ساعت رو تنظیم کردم تا خواب نمونم اما قبل از زنگ ساعت بیدار و برای رفتن به سر کار آماده شدم. قبل از رفتن به دانشکده به بانک رفتم. ۶ روز پیش از طریق اساماس بانکم متوجه شدم که از حسابم مبلغ زیادی پول برداشت شده و وقتی پرینت حسابم رو گرفتم متوجه شدم که حسابم هک شده. کارمند بانک گفت که باید از طریق پلیس فتا پیگیری کنی و من درحالیکه بطور عجیبی آرام بودم به سر کار رفتم. همکارانی که جریان رو فهمیدند گفتند که حتماً پیگیری کنم و از مدیر برای فردا مرخصی ساعتی گرفتم. کل روز به عیددیدنی و سلام علیک گذشت. ناهار مهمون رئیس دانشکده بودیم و توی سلف با همکاران دیگه هم احوالپرسی کردیم. مدیر آموزش به همهی پرسنل حوزهی خودش یه تقدیرنامه و هشت کتاب سهراب سپهری عیدی داد. عصر که به خونه رسیدم مربی نازی هم اومد و براشون میوه و چای بردم. شب با ۳ تا از دوستانم احوالپرسی کردم. یکی از دوستانم نیلا بود که ۸ سال پیش به کانادا مهاجرت کرده بود و ازش بیخبر بودم. با هم تلفنی حرف زدیم و کلی از شنیدن صدای همدیگه ذوق کردیم و خوشحال شدیم. این چند روز به طرز جالبی دارم دوستان قدیمیم رو پیدا میکنم!
امروز صبح از طرف یکی از دانشگاههای علمی کاربردی برای تدریس باهام تماس گرفتند. از تابستون پارسال دیگه توی دانشگاه کلاس نگرفتم. تمرکز فکری برای مطالعهی درسی و زمان برای گرفتن کلاس رو ندارم. درسته این روزها حالم خیلی بهتر از قبله اما واقعاً انرژیم در حال تحلیله. چهل سالگی نزدیکه و من دیگه اون دختر پر شرّ و شور و پر از انرژی قبل نیستم. امروز هم به کارهای روزمره و پاسخگویی به اساتید گذشت. چهارشنبهها روز کلاس گفتاردرمانی نازیه اما امروز که برای هماهنگی کلاسش تماس گرفتم گفتند که مربیش از اون مرکز رفته. باهاش تماس گرفتم که ببینم کجاست و نازی رو اونجا ببرم اما پاسخ نداد. عصر هم به بازی و شیطنت با نازی گذشت و با یکی از قلها تلفنی صحبت کردم، چند روزی هست که میخوام به برادر بزرگم زنگ بزنم و حالش رو بپرسم اما زمان از دستم درمیره و ساعاتی رو که میدونم امکان پاسخگویی داره از دست میدم. فردا تعطیلم و دو تا از دوستانم رو برای شام دعوت کردم و قراره از عصر بیان تا دور هم باشیم. هنوز تصمیم نگرفتم که چی درست کنم!
اگر اشکالی ندارد؛ بگذار عاشقت بمانم؛
جای زیادی از زندگیات نمیگیرم
فقط لبخندت را تماشا کنم؛
و دلم خوش باشد که خوشی!
تو را نسیم؛ از همان در بستهای آورد؛
که دیگران رفتند
اگر اشتباه نکنم؛ عاشقت شدهام!
اگر ممکن است بگذار عاشقت بمانم.
چیستا یثربی
نازی دیشب خیلی بد خوابید و تا صبح چند بار بیدار شد و به خودش میپیچید. چیزی نخورده بود که بخواد اذیتش کنه و نمیدونم چه مشکلی براش پیش اومده بود. صبح که بیدار شدم آروم و ناز خوابیده بود. آهسته از اتاق بیرون اومدم تا برای رفتن به سر کار آماده بشم. برگهای گلدان یاس رازقی پشت پنجره بعد از خواب طولانی زمستانی در حال جوانه زدن بودند و با دیدنشون کلی ذوق کردم و قربون صدقهشون رفتم. به گلدانها آب دادم و دستی روی برگهاشون کشیدم. از نارنج کاشته شده هنوز خبری نبود و چیزی روی خاک گلدان دیده نمیشد. امروز فایل واحدها و دروس اساتید را آماده کردم. نمیدونم چرا نزدیک ظهر حالت تهوع پیدا کرده بودم. چند تا بیسکویت خوردم و بعد از ناهار کمی بهتر شدم. ساعت ۲ مامان زنگ زد و گفت که میخواد به جمکران بره و اگر میتونم یک ساعتی زودتر برم خونه. وقتی رسیدم خونه نازی رو خوابوندم و خودم هم دراز کشیدم. با صدای زنگ در مربی از خواب بیدار شدیم و تو فاصله کار کردن مربی شام گذاشتم. مربی که رفت با نازی بازی کردم و شام خوردیم. حدود ۹:۳۰ بود که پدربزرگ و خانمش برای عیددیدنی اومدند و همون موقع دایی مامان هم برای دادن کارت عروسی دخترش آمد. احتمال اینکه برم عروسی خیلی کمه اما باز هم باید ببینم چی پیش میاد!
امروز صبح که بیدار شدم از دیدن جوانههای نارنج کاشته شده در گلدان کلی ذوق کردم. بیشتر از یک ماه بود که اونها رو کاشته بودم و دیگه داشتم از سبز شدنشون ناامید میشدم. امروز هوا خیلی خنک و مطبوع بود و از بارانی که دیشب آمده بود همه جا طراوت خاصی گرفته بود. به دانشکده که رسیدم اول کلاسهای درسی رو چک کردم و بعد به اتوماسیون اداری سر زدم. فرم ارزشیابی سالانه پرسنل دانشکده رو فرستاده بودند و باید پُر میکردیم و با ضمایم تحویل امور اداری می دادیم. تقریباً تمام امروزم به پر کردن فرم گذشت. عصر سر راه زیتون و پیازچه و عسل خریدم و به خونه رفتم. تو فاصله کار کردن مربی نازی، پیازچه ها رو که پر از گِل بود شستم و خُرد و بسته بندی کردم و سالاد پیازچه و لوبیاپلو درست کردم. بعد از رفتن مربی میوه خوردیم و با نازی بازی کردیم. بعد تلفنی با یکی از دوستانم احوالپرسی کردم. احتمال خیلی زیاد سه شنبه میاد تهران و با هم یه برنامه ی تهرانگردی داشته باشیم. مدت ها بود که دلم می خواست یه سفر کوتاه داشته باشم و ظاهراً زمانش رسیده!
امروز کلی ظرف نَشسته از مهمانی دیشب داشتم و باید دوباره خونه رو تمیز میکردم. تا ظهر مشغول بودم. کارم که تموم شد یکی از قلها اومد و ۲ ساعتی پیشم بود و با هم حرف زدیم. ناهار نازی رو که دادم یک ساعتی با یکی از دوستانم تلفنی حرف زدم و بعد نازی رو خوابوندم و خودم ناهار خوردم. امروز ۴۰ دقیقه بیشتر نخوابید و نتونستم استراحت کنم. وقتی بیدار شد براش میوه پوست گرفتم و ظرفهای شسته شده رو توی کابینتها چیدم. لباس شستم و با نازی روی بند رخت پهن کردیم. نازی کلاً علاقه ی خاصی به کار خونه و تمیز کردن داره که به قول مامانم ژنش رو از خودم گرفته! بعد کمی تلویزیون دیدیم و زود شام خوردیم. مامان برای شام مهمان داشت و قرار بود چند تا از دوستانش بیان و به من هم زنگ زد که برم بالا، اما من گفتم که شام خوردیم و نمیایم. هنوز خسته بودم و دلم میخواست زودتر استراحت کنم خصوصاً اینکه دیشب ۳ ساعت بیشتر نخوابیدم و ظهر هم نتونستم استراحت کنم.
قیصر امین پور
امروز مهمون داشتم. بعد از صبحانه ژله درست کردم، خونه رو تمیز کردم، سرویس بهداشتی رو شستم، برای شام خورشت کرفس گذاشتم، سالاد و برانی درست کردم و ظرفها رو شستم. امروز خواهرم یه جلسه داشت و خواهرزادهم پیش من بود و بعد از اینکه نازی رو حمام کردم مواظبش شد و خودم هم دوش گرفتم. بعد از ناهار یکی از دوستانم زنگ زد و قرار شد عصر بچهها رو به پارک و باغ وحش ببریم. ساعت ۵ رفتیم و ۸ برگشتیم. به محض رسیدن برنج درست کردم و میوه و بستنی آوردم. ساعت ۱۰ دوست دیگرم هم آمد و شام خوردیم و ساعت ۱۲ رفتند. نازی امروز خیلی خسته شد و زود خوابش برد.
صبح بعد از بیدار شدن از خواب و خوردن صبحانه آماده رفتن به سر کار شدم. امروز فرمهای ارزشیابی رو برای امضا پیش مدیر آموزش بردم و برای فردا مرخصی رد کردم. خیلی از کارم تعریف کرد و در مورد اینکه معاونت دانشکده منو به عنوان بهترین کارمند حوزه آموزش میشناسه و کارم رو قبول داره حرف زد. تشکر کردم و گفتم که همین اندازه تشکر زبانی برای من بسیار ارزشمنده و همین که کارم دیده میشه باعث خوشحالی و ایجاد انگیزهست. ناهار که خوردیم چند تا قرارداد و ابلاغ اساتید رو تحویل دادم و کمی از بایگانیهای اخیر رو انجام دادم. ساعت ۳ از دانشکده بیرون اومدم و کمی خرید کردم و ماشین رو به کارواش بردم. نازی رو تحویل گرفتم و به خونه اومدم و وسایل لازم برای تهرانگردی فردا با دوستم رو آماده کردم. مربی نازی ساعت ۷ اومد و وقتی رفت شام خوردیم و نماز خوندم و نازی رو خوابوندم.
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکندهست
خیال روی تو بیخ امید بنشاندهست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکندهست
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکند است
اگر نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکند است
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوند است
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است
سعدی
امروز صبح بعد از خوردن صبحانه برای رفتن به سر کار آماده شدم. با اینکه سر راه بنزین زدم ولی باز هم اولین کارمند آموزش بودم که به دانشکده رسیدم. اول به مربی گفتاردرمانی نازی پیام دادم و قرار شد برای بعد از انجام کارهای روزمره و راهنمایی به چند نفر از دانشجویان در زمینه درسی و انتخاب واحد برای ناهار به سلف رفتیم. من سالاد سیبزمینی و پیازچه برده بودم و تقریباً چیزی ازش به خودم نرسید و در کُل زمان خوردن ناهار در حال دادن دستور تهیه سالاد به همکارانی بودم که جدید میآمدند. بعد از ناهار و نماز به بقیه امور مربوط به اساتید رسیدم. عصر از داروخانه کمی خرید کردم و چند تا هم ظرف در دار پلاستیکی برای مرتب کردن مواد غذایی داخل یخچال خریدم. مربی نازی که اومد برای فردا عصر کیک شکلاتی و برای شام هویج پلو درست کردم و یخچال رو مرتب و مواد غذایی رو داخل ظرف هایی که خریده بودم ریختم. مربی نازی که رفت میوه خوردیم و با هم بازی کردیم. بعد ظرف ها رو شستم و شام خوردیم. شب دوستم نیلا از تورنتو تماس گرفت و یک ساعتی با هم حرف زدیم. خیلی خوشحال بود و تونسته بود بعد از گذشت دو سال از فوت پدر و مادرش در تصادف، خودش رو پیدا کنه و به تازگی نامزد کرده بود. خیلی خوشحال شدم و براش آرزوی خوشبختی کردم.
امروز صبح که بیدار شدم از دیدن جوانههای نارنج کاشته شده در گلدان کلی ذوق کردم. بیشتر از یک ماه بود که اونها رو کاشته بودم و دیگه داشتم از سبز شدنشون ناامید میشدم. امروز هوا خیلی خنک و مطبوع بود و از بارانی که دیشب آمده بود همه جا طراوت خاصی گرفته بود. به دانشکده که رسیدم اول کلاسهای درسی رو چک کردم و بعد به اتوماسیون اداری سر زدم. فرم ارزشیابی سالانه پرسنل دانشکده رو فرستاده بودند و باید پُر میکردیم و با ضمایم تحویل امور اداری میدادیم. تقریباً تمام امروزم به پر کردن فرم گذشت. عصر سر راه زیتون و پیازچه و عسل خریدم و به خونه رفتم. تو فاصله کار کردن مربی نازی، پیازچهها رو که پر از گِل بود شستم و خُرد و بستهبندی کردم و سالاد پیازچه و لوبیاپلو درست کردم. بعد از رفتن مربی میوه خوردیم و با نازی بازی کردیم. بعد تلفنی با یکی از دوستانم احوالپرسی کردم. احتمال خیلی زیاد سهشنبه میاد تهران و با هم یه برنامهی تهرانگردی خواهیم داشت. مدتها بود که دلم میخواست یه سفر کوتاه داشته باشم و چه بهتر که سفر با یه دوست خوب باشه که ظاهراً زمانش رسیده!
درباره این سایت